زهراساداتزهراسادات، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

زهراسادات

اول مهر کلاس دوم

شب تا دیروقت بیدار بودی و هر چی مامان گفت که بخواب صبح خواب می مونی گوش ندادی. آخرشم مامان گفت : زهرا صبح یک دفعه بیشتر صدات نمی کنما! بالاخره خوابیدی اما دلت که به خواب نبود آخه شب قبلش هم برای خانم معلمت یک دسته گل کوچولو گرفته بودی . مامانت می گفت تا صبح چند سری از خواب بیدار شدی و از مامان ساعت رو پرسیدی (از ترس اینکه خواب بمونی ) خلاصه صبح ساعت ٦ بیدار شدی و صبحانه خوردی و آماده رفتن شدی. اینقدر ذوق و شوق رفتن داشتی که ساعت ٦:٤٥ از خونه با مامان رفتی طرف مدرسه . وقتی رسیدی مدرسه بعد از آقای سیدی (بابای مدرسه) تو اولین کسی بودی که رفته بودی مدرسه . آقای سیدی تازه داشت حیاط رو آبپاشی می کرد کم کم یکی یکی بچه ها از راه رسیدن. روز شی...
19 مهر 1392

8 ساله شدی . تولدت مبارک

امسالم مثل تقریبا هرسال خونه مامانی تولد گرفتی . البته با این تفاوت که امسال اصلا تا حدود ساعت 12 صبح خبر نداشتی که قراره مامان بابا برات تولد بگیرن.در صورتی که از چند روز قبل کادوهات رو همه گرفته بودیم و روز قبلش هم مهمونات دعوت شده بودند. چهارشنیه 92/07/10 رفتم برات وسایل تولد رو گرفتم . شب بعد از کارم با دایی محسن نشستیم بادکنک هارو بادکنیم که چشمت روز بد نبینه . یهو یه بادکنک تو چشم خاله مریم ترکید. درد و سوزش فوق العاده زیادی داشت . مامانی خاله مریم رو برد بیمارستان و دکتر بعد از معاینه چشم خاله مریم رو پانسمان کرد و گفت باید چند روز بسته باشه. بخاطر همین خاله مریم پنج شنبه رو سر کار نرفت و موند خونه. مهمونات مائده ، ریحانه ، ال...
19 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زهراسادات می باشد