اول مهر کلاس دوم
شب تا دیروقت بیدار بودی و هر چی مامان گفت که بخواب صبح خواب می مونی گوش ندادی. آخرشم مامان گفت : زهرا صبح یک دفعه بیشتر صدات نمی کنما! بالاخره خوابیدی اما دلت که به خواب نبود آخه شب قبلش هم برای خانم معلمت یک دسته گل کوچولو گرفته بودی . مامانت می گفت تا صبح چند سری از خواب بیدار شدی و از مامان ساعت رو پرسیدی (از ترس اینکه خواب بمونی ) خلاصه صبح ساعت ٦ بیدار شدی و صبحانه خوردی و آماده رفتن شدی. اینقدر ذوق و شوق رفتن داشتی که ساعت ٦:٤٥ از خونه با مامان رفتی طرف مدرسه . وقتی رسیدی مدرسه بعد از آقای سیدی (بابای مدرسه) تو اولین کسی بودی که رفته بودی مدرسه . آقای سیدی تازه داشت حیاط رو آبپاشی می کرد کم کم یکی یکی بچه ها از راه رسیدن. روز شی...